ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

به زودی بر میگردم

سلام جیگر طلا جیگرم اومدم ازت معذرت بخوام آخه این روزا نمیتونم بیام آپ کنم. میدونی که امتحان دارم و باید مثلا درس بخونم . تو که خالتو میشناسی موقع امتحانات پدری از کتابام در میارم که نگو . اگه وقت کردم میام ولی اگه نیومدم از همین الان شرمنده. بعد از امتحاناتم حتما آپ میکنم. تازه آخرین امتحانم میوفته روز تولد شما. پس حتما واست آپ میکنم.   راستی خاله واسم دعا کن که امتحاناتم رو با نمره خوب قبول شم. البته هم واسه من هم واسه یکی از خاله های مهربون نی نی وبلاگ.  شماها هم دست به کار بشید.یاری سبز اون دفعه تون خیلی به ما چسبید پس بی زحمت بازم یاری کنید. مرسی &n...
25 آبان 1391

شب آرزوها

الهی و رَبی مَن لی غَیرُک   امشب شب آرزوهاست، شبی که درهای رحمت خداوند گشوده شده است. شبی که خداوند گناه می خرد و بهشت می فروشد.  پس بیا دعا کنیم برای آن کودکی که در آن سوی پهناور زمین امشب را گرسنه خواهد خوابید. و برای آن بیماری که فردایش را کسی امیدوار نیست. بیا از خدا بخواهیم رنج های آدمی را بکاهد و آرامش او را بیفزاید.   خدای من چقدر دوست دارم وقت مناجات: خدای من بخوانمت. . . الهی. . . ربی. . .  این حس مالکیت، اینکه تو خدای من هستی، انگار تمام حفره ها و جاهای خالی مرا پر می کند. حتی اگر تنهاترین تنهایان شوم، باز هم خدا هست. او جانشین تمام نداشتن های من است. &nb...
25 آبان 1391

بدون شرح

امروز عمو جعفر و زن عموی ریحانه از مکه میان. مامانی ریحانه امروز باید میرفت مدرسه و مراقب امتحان بود. بابایی هم که باید می رفت به کارهای ولیمه عمو میرسید. به همین خاطر هم بابایی ظهر ریحانه رو آورد خونه مادرجون، اما وقتی رسیدن ریحانه خواب بود. اینم عکسش:    اینم از بستنی خوردن جیگر طلا ...
25 آبان 1391

لباس نو مبارک

سلام خدمت جیگرطلای خودم و دوستان دیشب جیگرطلای بنده همراه بابایی و مامانی خوابیدن اومد خونه مادرجون. البته با هزار بدبختی ساعت 2:30 خوابید. صبح هم که من و مامانی میخواستیم بریم مدرسه بیدار شد. مامانی امروز صبح مراقب امتحان بود منم همراهش رفتم تا چندتا پرسشنامه پر کنم. بعدم با هم رفتیم بازار و مامانی واسه روز مرد واسه بابایی کادو خرید. امروز بعدازظهر هم مامانی و بابایی و ریحانه عروسی دعوت بودن. واسه همینم مامانی امروز شروع کرد به خیاطی واسه جیگرطلا. بنده هم جیگرمو بردم حمامو با هم آب بازی کردیم.  بعد از ناهار هم که هر کاری کردیم نخوابید و اتاق بنده رو تبدیل به خرابه شام کرد. اینم از عکسهای بستنی خوردن ریحانه و لباسی که مامان...
25 آبان 1391

التماس دعا

من از خدا خواستم به من توان و نیرو دهد و او بر سر راهم مشکلاتی قرار داد تا نیرومند شوم. من از خدا خواستم تا به من عقل و خرد دهد و او پیش پایم مسائلی گذاشت تا آنها را حل کنم. من از خدا خواستم به من ثروت عطاکند و او به من فکر داد تا برای رفاهم بیشتر تلاش کنم. من از خدا خواستم تا به من شهامت دهد و او خطراتی در زندگیم پدید آورد تا بر آنها غلبه کنم. من از خدا خواستم تا به من عشق دهد و او افراد زجر کشیده ای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم. من از خدا خواستم تا به من برکت دهد و خدا به من فرصتهایی داد تا از آنها بهره ببرم. من هیچ کدام از چیزهایی که از خدا خواستم را دریافت نکردم ولی به همه چیزهایی که نیاز داشتم رسی...
25 آبان 1391

بازم یه 5شنبه دیگه با جیگرطلا

سلام جیگر خاله دیشب همراه بابایی و مامانی واسه خوابیدن اومد خونه مادرجون. آخه مامانی صبح باید بره مدرسه بابایی هم میره سرکار. صبح بعد از صبحانه جیگر اومد تو حیاط و طبق معمول رفت سراغ جا کفشی و تمام کفشا رو ریخت پایین و هر کدوم رو پا زد . بعدم کفشهای پاشنه دار منو پوشید و تگ تگ کنان تو حیاط راه رفت. بنده هم که بالا بودم و صدای کاراشو میشنیدم گفتم برم پایین تا ازش فیلم بگیرم. وقتی اومدم دم پله ها دیدم شازده خانم 7تا پله رو اومده بالا و 2 تا دیگه مونده تا برسه به مقصد و هی میگه تَسی تَسی یعنی ترسیدم. اونقدر تو حیاط پابرهنه راه رفته بود که کف پاهاش سیاه شده بود. وقتی بلندش کردم که پاهاش رو بشورم کلی جیغ کشید و با قول پارک رفتن آر...
25 آبان 1391

سفر به جنگل

سلام به روی ماه جیگرطلام که یه روزی بزرگ میشه و باسواد میشه اونوقت میتونه نوشته های خالشو بخونه. قشنگم حالا که داری اینو میخونی بهت میگم خیلی دوست دارم. قربون اون چشمهای نازت برم ، جیگرطلای من اینقده تو مانیتور زل نزن چشمهات ضعیف میشه. امروز من و مامانی و بابایی و جیگرطلا همراه عمو سعید و خاله اکرم و فاطمه زهرا و عمو عادل و خاله زهرا رفتیم جنگل. به دایی مهدی و زندایی زهرا هم گفتیم که بیان اما دایی گفت داره رو پایان نامه ارشدش کار میکنه و باید همین روزها دفاع کنه واسه همین سرش شلوغه و نمیاد. وقتی راه افتادیم دیگه ظهر شده بود. همگی با هم رفتیم جنگل، تو و فاطمه زهرا هم کلی با هم بازی کردین. تا حالا مامانی و بابایی بهت پفک ...
25 آبان 1391

جیگر طلا و لباسهای تابستونی

چند روز پیش که رفته بودم خونه جیگر طلا، مامانی جیگر طلا شروع کرد به جمع و جور کردن کشوهای لباس جیگر، می خواست لباسهای زمستونیشو بگذاره کنار و لباسهای تابستونی رو بگذاره تو کشو. جیگر طلا هم این میون هی لباسهایی که مامانی جمع کرده بود و دوباره باز میکرد و نگاشون می کرد.  میون این همه لباس جیگر طلا خیلی از لباسهای نوزادیش خوشش اومده بود و هی باهاشون بازی میکرد. یه کلاه کاموایی که وقتی نوزاد بود مامانی واسش بافت رو هم سرش کرده بود و یاد کوچولوییش افتاده بود.   نگاه جیگرم چقدر بزرگ شده، ماشاالله هزار ماشاالله دیگه واقعا خانم شده. دیگه روزا لباسشو میزنه بالا به عروسکش شیر میده. کهنه عروسکشو عوض میکنه. خوابش می کن...
25 آبان 1391

91.1.11

سلام به همه نی نی های ناز  سلام به جیگر طلای خوب خودم. عزیز دلم حالت خوبه؟  امروز میخوام عکسهای گردشمون تو جنگل رو بگذارم که 11 فروردین 91 همراه بابایی و مامانی رفتیم. که خیلی هم سرد بود. دخترم عاشق شکلاته هر چقدم که بهش بدی بازم میخواد. اینجا هم داره میگه شو با اینکه یه دونه شو تو دستشه بابایی جیگرمو برده بالای درخت، جیگرم اصلا نترسیده جیگرم در حال رانندگی یه لحظه تنهاش گذاشتیم ظرف شیرینی رو خالی کرده اینم از منو جیگر طلا جدیدا جیگرم خیلی از کلمات رو میتونه بگه مثل: شو : شکلات آشو: قاشق آئی: دایی دیگه به جا مَمَ ...
25 آبان 1391

ریحانه بداخلاق میشود

سلام جیگرطلای خاله امروز من و مامانی با هم رفتیم کلاسspss بعدشم کمی تو بازار گشتم تا بابایی و جیگرطلا بیان دنبالمون. مامانی میگفت امروز جیگر خیلی اذیتش کرد. می گفت همش جیغ زد و گریه کرد. جدیدا وقتی صبح بیدار میشه و بابایی رو تو خونه نمیبینه همش گریه می کنه و میگه بابایی بابایی. یا همش میگه دَدَ. تازگیا خیلی دَدَری شده. همش باید ببریمش بیرون تا ساکت باشه و اذیت نکنه.مامانی بیچاره هم همینقدر که اومده بود کلاس یه کوچولو سرش هوا خورد. قبل از اینکه بابایی و جیگر برسن مامانی واسه جیگر تل و گیره مو خرید. وقتی بابایی اومد هنوز ریحانه عصبانی بود و اصلا نمیخندید. بابایی هم ما رو برد پارک تا جیگر تاب سواری کنه.  تو راه وقتی مامانی...
25 آبان 1391